گفتگو با «فرهاد ناظرزادهکرماني»، پدر تئاتر دانشگاهي ايران
تاریخ انتشار: ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۱۸۳۷۲۸
خبرگزاري آريا - روزنامه شرق - عسل عباسيان: پروفسور فرهاد ناظرزادهکرماني، عزت و اعتبار امروزش را وامدارِ عشقي است که در سالهاي بسيار عمرش صرف هنرهاي نمايشي ايران کرده، عشقي که منجر به پژوهش و کوشش مدام در حدود نيمقرن از عمر هفتاد سالهاش شده است. تأليفها و ترجمههاي متعدد او در سالهايي که هيچ منبعي براي دانشجويان تئاتر وجود نداشت تا فقط با چند کليک بتوان درباره تاريخچه تئاتر در ممالک غرب و شرق مطلع شد چه برسد به اين که ژرفتر درباره آنها دانست، بسيار راهگشا بود و همچنين کوشش براي تأسيس دانشکدههاي تئاتر توانست تئاتر آکادميک را در ايران نهادينه کند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
او ميگويد علاقهاش به تئاتر ريشه در شيفتگياش به ادبيات دارد و از اين روست که نمايشنامهنويسي در همه دورانها عشق اول و آخر او بوده. اويي که در خانوادهاي رشد کرده که تحصيلات دانشگاهي براي پدر و مادر و فرزندان اولويت به شمار ميرفته را به سختي به مصاحبه مجاب کرديم و نهايتا با پژوهشگري که سالهاست تن به صحبت با مطبوعات نداده، به گفتوگو نشستيم تا بدانيم چه مسيري طي شد تا فرهاد ناظرزادهکرماني، پدر تئاتر دانشگاهي ايران نام گرفت و توانست شاگردان بسياري را که امروز بسياريشان خود استاد تئاتر هستند، تربيت کند. در ادامه خلاصهاي از گستره بيمرز فعاليتهاي او را مرور خواهيم کرد؛ آنچه او خودش آن را «دولتِ بيخونِ دل» دانسته است. روايتي که در آن ميتوان ردپاي کوششي يکسره را دنبال کرد و به حرمت اين تلاشِ مُدام، به حرمت تئاتر و نهايتا به حرمت استاد فرهاد ناظرزادهکرماني تمامقد ايستاد؛ و چه روزي براي پاسداشت اين استادِ مسلم تئاتر، كسي كه همه عمرش دغدغه تدريس و آموزش داشته است، بهتر از روزي كه به نام والاي «معلم» آراسته است؟
ميل و علاقه به تئاتر و هنر نمايش از چه زمان در شما شکل گرفت؟
من از دوران دبستان، حدود هشتسالگي حس کردم خيلي به هنر نمايش علاقه دارم. حتي پيش از آن هم کارهاي نمايشي بچهگانه، تقليدکردن، مضمون کوککردن، داستانساختن، تعريف فيلمهايي که ديده بودم يا نقلِ خاطرهها، با رويدادها، با آب و تاب، بهطوري که براي اطرافيان جاذبه داشت و سرگرمکننده بود؛ همه اين کارهاي نمايشگون را انجام ميدادم و اطرافيانم را به خنده ميانداختم، سرگرم ميکردم. هنوز ١٠ سال نداشتم که همراه پدرم به «جامعه باربد»ي رفتم که هنرمندي بهنام «اسماعيل مهرتاش» آن را اداره ميکرد. تئاتر يا دقيقتر تماشاخانه او، در خيابان لالهزار جنوبي بود. مهرتاش که با پدرم دوست بود، نوع خاصي از تئاتر ادبي - موسيقايي ايراني را به وجود آورده که مخصوص خودش بود. اما در همان سالن نمايشهاي کمدي مردمپسند، بومي-سنتي هم اجرا ميشد که من از تماشاي آن خيلي ميخنديدم.
يادم هست در يکي از آن کمديها که طنزي درباره دکترها و خدمات بيمارستاني در ايران بود، آنقدر خنديدم که دلدرد گرفتم. پدرم گفت اگر بيشتر بخندي تو را پيش يکي از همان دکترها ميبرم. شايد نويسنده آن از نمايشنامه «سردرگمي پزشکان» نوشته «جرج برناردشاو» اقتباس کرده بود؛ نميدانم. فکر نميکنم. شباهت داشت، اما خيلي خندهدارتر از سردرگمي دکترها بود که شايد ٢٠ سال بعد آن را ديدم. در آن زمان آقايان مجيد محسني، اصغر تفکري و گمان ميکنم آقاي عزتالله انتظامي، مطمئن نيستم، در آن تئاتر، پيشپردهخواني ميکردند و بسيار هم محبوب بودند و پيشپردهخوانيها، شبيه «تک - طربسازي» (= استند آپ کمدي = Stand Up Comedy) فرنگيها و ينگهدنياييها بود. يک «طربساز» (= کمدين = Comedian) با گفتار و رفتار خود تماشاگران را ميخنداند.
در جامعه باربد، معمولا به ابتکار آقاي مهرتاش «تابلو» مثلا «تابلوي حافظ» اجرا ميشد. نمايشهايي خنياگرانه و ادبي، همراه با موسيقي، آواز و رقص. يکي از آن تابلوهاي نمايشي، همانطور که گفتم درباره زندگي حافظ شيرازي و ارتباط فرشتگان با او بود. ساقي و محتسب هم در آن نمايش حضور داشتند. شايد اين بيت را تجسم کرده بودند: «دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند - گِلِ آدم بهسرشتند و به پيمانه زدند! ...» و تابلوسازي از غزلهاي ديگر. شايد يکي از شخصيت نمايشي، شايد «محمد گلاندام شيرازي»، دوست حافظ بود که گويا ديوان غزليات حافظ را، از حافظ که قصد نابودي آن را داشت، به خواهش و حتي زور از او گرفته بود.
«محمد گلاندامشيرازي»، بهاينترتيب حافظِ حافظ شده بود. مطمئن نيستم، گفتم شايد! از آن زمان، در نهايت تعجب پدر و مادرم، من از علاقهمندانِ تئاتر شده بودم! و هر وقت پدرم ميخواست به تئاتر برود و به مادرم پيشنهاد ميکرد که همراه او برود، من پيش مادرم خواهش ميکردم مرا هم همراه ببرند. مادرم هم، وساطت ميکرد و حتي جاي خودش، مرا همراه پدرم روانه ميکرد. برخلاف همسنوسالهايم به تماشاي «تئاترهاي مرسوم آن زمان»، بيشتر از رفتن به سينما و تماشاي فيلم، علاقه داشتم. همسنوسالهايم به سينماي وسترن و سينماي جنگي علاقه داشتند. من به نمايش زنده که آدمهاي زنده آن را ميآفريدند، بيشتر جذب ميشدم. اصلا اين موضوع که چند نفر دور هم جمع شدهاند تا داستاني را بهصورت نمايش زنده نشان دهند، برايم جاذبه داشت. جاذبهاي سحرانگيز. خيال ميکردم آن آدمها دارند کارهاي جادوگران را ميکنند.
يادتان هست اولين نمايشنامهتان را کي نوشتيد؟
حدود ١٢ سال يا بيشتر داشتم که در کتاب درسي دوره دبستان داستان «اللهورديخان» سردار شاهعباس صفوي را بارها خواندم. او سرداري بود که پرتغاليها را که براي استعمار جنوب ايران تا حوالي بندر بوشهر را تسخير کرده بودند، بهسختي شکست داده بود و شايد به اين موضوع که ايران هم مثل هند تجربه استعمارشدگي داشته باشد، پايان داده بود. اما در کتاب تاريخ دبستان چيزي درباره پايان زندگي اللهورديخان نوشته نشده بود.
من در کتابخانه پدرم به تصادف به کتابي از آقاي نصرالله فلسفي برخوردم که درباره زندگي شاهعباس صفوي بود. با همه جزئيات. ماجراي اللهورديخان را خواندم که به سبب ابراز جرئت، مورد حسد شاه قرار گرفته بود. شايد شاهعباس از او ترسيده بود و دستور قتلش را داده بود. اولين نمايشنامه من درباره تناقض زندگي او شکل گرفت. چون به جاي تقدير از او، او را کشته بودند! باري، به وساطت و پادرمياني معلم انشاء و ناظم دبستان جهان تربيت و البته اجازه رئيس آن آقاي ابراهيم بنياحمد، نمايش را در آمفيتئاتر (سالن سخنراني) دبستان اجرا کردم. همکلاسيها خيلي خوششان آمد، اما معلمها نهچندان! با وجود اين همه تشويقم ميکردند. بعدها در تاريخ خواندم بلاي قدرناشناسي و مجازات قتل به اتهام برخورداري از جربزه و عرضه نصيب سورناي دوره اشکانيان، ابومسلم دوره منصور دوانقي، شهبراز و شاهين دوره خسرو پرويز ساساني هم شده بود! بگذريم. همه آن بزرگ-سرداران پاداششان مرگ بود.
اولين تجربه تئاتريام خيلي دلگرمکننده بود. در دوره دبيرستان که در مدرسه دارالفنون درس ميخواندم و انصافا دبيرستان آبرومندي بود، دوباره آن تجربه را تکرار کردم. نمايشنامهاي با اقتباس از موشها و آدمها نوشتم که گويا جالب بود. وقتي سر کلاس آن را خواندم، دبير انشاء طعنه زد، فکر کرد دارم نوشتههاي پدرم را به نام خودم، جا ميزنم. و اين کار بههرحال از نظر او نوعي دزدي بود. اين ماجرا را براي پدرم تعريف کردم و از او خواستم به دبيرستان بيايد و با آن دبير صحبت کند و حقيقت را بگويد. پدرم هم شوخي يا جدي، برآشفت که چرا آن دبير چنين سوءتشخيصي داده و نوشتههاي يک استاد ادبيات که او بود، با نوشته يک دانشآموز هفده، هجدهساله که من بودم، عوضي گرفته است!
در اين ميان مادرم بود که به ميان آمد و تسلايم داد. به يادم آورد که نوشته من به اندازهاي خوب و به اصطلاح پروپيمان و پخته بوده که با نوشتههاي پدرم، يک استاد ادبيات دانشگاه، اشتباه گرفته شده. اين دومين باري بود که احساس موفقيت ميکردم. در جايي خوانده بودم که شغل صادق هدايت فقط نويسندگي بوده. او پس از مدت کوتاهي که در بانک ملي به عنوان مترجم زبان فرانسه در بخش روابط خارجي بانک کار ميکرد، استعفاء داده است. من هم تصميم گرفتم دنبالهروي او شوم. فقط بنويسم و زبان انگليسي و عربي را آنقدر خوب ياد بگيرم که از آن دو زبان، به پارسي ترجمه کنم. خوب، با پرسوجو و مشورت با اين و آن تصميم گرفتم پس از اخذ ديپلم دبيرستان به بيروت بروم و در دانشگاه آمريکايي بيروت ادبيات انگليسي و ادبيات عربي بياموزم. و پس از دريافت درجه ليسانس، به ايران بازگردم و نويسنده و مترجم شوم. البته نويسنده نمايشنامه. فکرم اين بود که آنقدر در نمايشنامههاي مشهور جهان مطالعه و تحقيق کنم که از فوت و فنهاي آن زبان به اصطلاح، «شگردها و شيوههاي نمايشکارانه» (= Dramaturgical Devices And Techniques) آن، سر در آورم.
يادآوري کنم، اصطلاح «شگردها و شيوههاي دراماتورژيک» (= نمايشنامهکارانه) را من بعدها وقتي در آمريکا دانشجوي ادبيات نمايشي بودم، ياد گرفتم. و براي آن، برابر نهاد پارسي برساختم. خلاصه کلام آنکه فکرم اين بود پس از آموختن دو زبان، انگليسي و عربي، نمايشنامههاي بزرگ و عالي دنيا را، از روي زبان انگليسي يا زبان عربي، به زبان پارسي، برگردانم. و همزمان خودم هم نمايشنامه بنويسم. ديگر به اين موضوع فکر نکرده بودم که در ايران با نوشتن نمايشنامه و ترجمه آن، زندگي تأمين نميشود! درحاليکه اولين دغدغه هر کسي امرار معاش است!
و براي اين امرار معاش چارهجويي کرديد؟
بله. زود به فکر افتادم تحصيلاتم را تا حدي که بتوانم استاد دانشگاه شوم، ادامه دهم و وقتي زندگيام از راه معلمي تأمين شد، همزمان دو کار ديگر، تصنيف و ترجمه نمايشنامه را ادامه دهم، اما نميدانستم که روزگاري اقتضاء ميکند که به جاي نمايشنامه، براي دانشجويان کتاب درسي بنويسم و در رشته هنر نمايش و گرايشهاي آن، دورههاي کارداني، کارشناسي، کارشناسي ارشد و... تأسيس کنم و راه بيندازم و مديريت کنم. طرح دانشکده و دانشگاه هنري بريزم و در عملياتيشدن آن طرحها، بکوشم. همه اين کارها چنان وقتگير است که نمايشنامهنويسي به حاشيه کشيده ميشود.
اما چه شد که از ابتدا، تئاتر نخوانديد؟ چه مسيري در تحصيلات دانشگاهي طي کرديد؟
در سالهاي پايان دبيرستان، پدرم توصيه ميکرد تئاتر تفننم باشد، نه شغلم. بههرحال، پس از آنکه در نيمه دهه ١٣٤٠ - سالش را درست به خاطر نميآورم - از دبيرستان دارالفنون «ديپلم ادبي» گرفتم، در کنکور سراسري براي قبولي در دانشکده ادبيات و علوم انساني و اجتماعي دانشگاه تهران، شرکت کردم. و در رشته ادبيات و جامعهشناسي (علوم اجتماعي و انساني) پذيرفته شدم. اين پذيرفتهشدن در آن کنکور بسيار رقابتي و سخت، به دليل اين موضوع بود که من سه معلم خصوصي عاليمقام داشتم که يکيشان همکار پدرم بود و آقاي دکتر هادي عالمزاده استاد زبان فارسيام، دانشجويش بود، پدر دکتر حسين الهيقمشهاي استاد انگليسيام، آيتالله قمشهاي هم همکار پدر بود. آيتالله مطهري، همکار پدرم، چند جلسه، از سر لطفي که به پدرم داشت، به من عربي ياد داد. خداوند عمر دکتر هادي عالمزاده و دکتر الهيقمشهاي را به کوههاي بيابان پيوند بزند!
در دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، «ادبيات فارسي و علوم اجتماعي» خواندم و سال بعد در کنکور دانشکده هنرهاي دراماتيک تهران که آقاي دکتر «مهدي فروغ» رئيس آن بود، در رشته ادبيات نمايشي تحصيل کردم. وقتي دروس تخصصي آن دانشکدهاي که عشق و اميدم بود - دانشکده هنرهاي دراماتيک - را تمام کردم، ديگر ادامه ندادم. چون درسهاي عمومياش را در دانشگاه تهران ميخواندم. و اصلا تخصصم بود. در هر دو دانشکده نزد استاداني چون دکتر خليل خطيب رهبر، علامه «عبدالحسين زرينکوب»، دکتر باستانيپاريزي، ... دکتر مهدي فروغ، شاگردي کردم. دو سال، هفتهاي ٣٦ ساعت سر کلاس حاضر ميشدم. علاوه بر آن، کلاس زبان انگليسي و عربي هم ميرفتم. نوجواني من به اين ترتيب گذشت. در کلاسهاي درس و گوشدادن به استادان دانا و باشخصيت.
پس چه زمان براي ادامه تحصيل به خارج از ايران رفتيد؟
پس از دريافت درجه کارشناسي، اول به خدمت وظيفه رفتم، ستوان دوم ژاندارمري شدم! تجربه بسيار جالبي بود. به همه دانشجويان تئاتر توصيه ميکنم، از دوران خدمت وظيفه براي کسب تجربه در شناخت خود و انسانهاي ديگر، استفاده کنند. به نظر من براي دو رشته تحصيلي، هر رويدادي، درسي و تجربهاي است. يکي تئاتر و دومي حقوق. پس از ترخيص از خدمت نظام به فرانسه رفتم. در مرکز مطالعات عالي «اُتز اتود» دانشجوي تئاتر شدم. ميخواستم در زمينه هنر دوران قاجار پاياننامه بنويسم. اما پس از يک سال، از تحصيل در فرانسه منصرف شدم، به آمريکا رفتم. برادر بزرگم آنجا دانشجو بود و من تصميم گرفتم به او بپيوندم. در آنجا ابتدا، در دانشگاه سانتاکلارا - کاليفرنيا - در رشته تاريخ ثبتنام کردم. پس از مدتي، به فکر افتادم اقتصاد و مديريت بخوانم. اين با خواست خانوادهام نيز همخواني داشت. دو سال طول کشيد تا دوره فوقليسانس اقتصاد و مديريت (ام.بي.اي) را گذراندم و فوقليسانس گرفتم.
اما با چه خون و دلي. به قول «اين قصه را الم بايد که از قلم هيچ نيايد!» وقتي دانشآموخته «ام.بي.اي» شدم، غصهام گرفت چون با آنچه آموخته بودم و رشته تحصيليام بود، به کلي بيگانه بودم. خوب، آن دو سال را به حساب عمر تلفشده گذاشتم. به هنر نمايش بازگشتم، چون فوقليسانسم با آن رشته نامرتبط بود، مجبور شدم يک سال و نيم درسهاي پيشنياز هنرهاي ارتباطي-نمايشي را بگذرانم. اما دوباره سرحال آمدم و برايم مهم نبود که دو سال عمرم بدون هدف گذشت، چون گمشدهام را پيدا کرده بودم. باري، از يکي از دانشگاه اوهايو، پس از چهار پنج سال تمام وقت، درجه دکتري «ph. D» گرفتم؛ در پرديس «هنرهاي کلامي» (Speech Arts =)، دانشکده راديو، تلويزيون، سينما، تئاتر (Faculty of R.T.C.T =) با تخصص نمايشنامهنويسي يا ادبيات نمايشي.
چطور پايتان به دانشگاههاي ايران باز شد و رشتههاي تئاتر را بنيان گذاشتيد؟
از سال ١٣٦٢ بود که به اين فکر رسيدم که در ايران اول بايد تئاتري وجود داشته باشد که در وهله دوم، من نمايشنامهنويس آن تئاتر بشوم. اينجا بر سر دوراهي بودم؛ در ايران بمانم يا به آمريکا برگردم؟ دست آخر هم تصميم گرفتم تا آنجا که مقدور و مطلوب است، در دانشگاهيکردن تئاتر در ايران بکوشم. فکر کردم «نهادينه» (Institutionalized) کردن تئاتر در ايران، فقط از رهگذر دانشگاهيکردن آن مقدور و مطلوب است، چرا که دانشگاه زيربناي فرهنگ جامعه است و دانشگاهيشدن تئاتر، علاوه بر ژرف و گستردهشدن، فرهيختهشدن آن نيز هست. عزمم را جزم کردم و «شرايط امکان» هم مساعد بود. من شماري دورههاي آموزشي تأسيس و راهاندازي و مديريت کردهام، به تأسيس دانشکده و دانشگاه هنر، روي آوردهام. حدود ٦٠ مقاله تحقيقي انتشار دادهام و ٢٠ کتاب درسي هم تأليف نمودهام. يادآوري کنم، يکبار هم که سال ١٣٥٧ بود به ايران آمديم، در بخش فوقليسانس دانشکده صدا و سيما مدرس شدم.
و بعد به دانشگاه فارابي منتقل شدم. در دوران دولت موقت آقاي مهندس بازرگان رئيس موقت دانشگاه فارابي شدم، وقتي ٣٦ساله بودم. واقعا براي اين شغل سن کمي بود. پيآمد انقلاب فرهنگي تعطيلي دانشگاه بود، يک روز که سر کار رفتم، در ورودي دانشگاه قفل بود. سرايدار گفت دانشگاه تا اطلاع ثانوي تعطيل است. من هم استاد قراردادي بودم و در وزارت علوم و آموزش عالي سال ١٣٦٠، قرارداد استادان قراردادي را تمديد نميکردند. من که تا ديروز رئيس دانشگاه بودم، يکباره از کار بيکار و خانهنشين شدم. اما در همان زمان متوجه نکته و امکاني شدم. متوجه شدم دوسالي که اقتصاد و مديريت خوانده بودم، حالا به کارم ميآيند. از طرف ديگر، فهميده بودم که در ايران آن زماني شماري دانشکده، هنرکده و ... وجود داشتند که به هيچ دانشگاهي متصل نبودند. مثلا دانشکده هنرهاي تزييني، دانشکده هنرهاي دراماتيک. به کمک دانستههايم در اقتصاد و مديريت چارت دانشگاهي طرح کردم: دانشگاه هنر که ادغامي از همين دانشکدهها بود که رو به انحلال بودند و وزارتخانههاي گوناگون. ميخواستند سختافزارهاي آن دانشکدههاي هنر بيصاحب را به محل خود انتقال دهند.
طرح جامع تأسيس دانشگاه هنر از ادغام دانشکدههاي بدون اتصال به وزارت علوم که جملگي تعطيل و نيمهتعطيل شده بودند را تهيه کردم و در مجله سروش و در روزنامه اطلاعات اين طرح ادغام را، همراه با پيشنهادهاي ديگر به چاپ رساندم و دولتمردان آن زمان فهميدند موضوع از چه قرار است و چون روحيه سازندگي هم داشتند، کمک کردند دانشگاه هنر تأسيس شد. در آن زمان آقاي دکتر شريعتمداري وزير علوم بود و آقاي دکتر حبيبي و خانم دکتر طاهره صفارزاده هم مسئول چنين برنامههايي بودند. هر سه نفر با ذوق و اشتياق از طرح من استقبال کردند و آن را در جلسههايي که يادم هست آقاي دکتر رضا داوري، شمس آلاحمد، دکتر فرشاد و شخصيتهاي ديگري که من هيچ کدام را نميشناختم، مطرح و تصويب کردند. کميتهاي که نميدانم چه کساني بودند، مأمور تکميل و تجميع و عملياتيکردن آن شدند. و در زمان وزارت آقاي دکتر محمد عارفي کار به نتيجه رسيد و دانشگاه هنر تأسيس شد. البته اين جريان چندسالي طول کشيد. من به آمريکا بازگشته بودم و ديگر خبر نداشتم به همت چه شخصيتهايي اين موضوع تحقق يافت. درود بر آنها.
در اين ميان تکليف علاقهمنديتان به ترجمه و نمايشنامهنويسي چه شد؟
از آن زمان تا پايان سال ١٣٩٥ من حدود ٥٠ نمايشنامه را به زبان پارسي ترجمه کردهام. حدود ١٨ نمايشنامه کوتاه و بلند هم تصنيف نمودهام که پنج متن آن به چاپ رسيده و چندين و چند بار هم اجرا شده است. اگر «موافق تدبير من شود تقدير» اين حدود ١٨ نمايشنامه کوتاه و بلند را، پس از بازنويسي دريک جُنگ و مجموعه انتشار خواهم داد. البته براي انجام اين کار به حدود ١٠ سال وقت مفيد و مؤثر نياز است و من مطمئن نيستم خيلي وقت و عمري را داشته باشم. به هر حال اگر ١٠ سال عمر مفيد در کار بود، اين کار هم انجام ميشود. اگر هم نشد، من سعي خودم را کردهام، اما در تقديرم نبوده است، جاي گله نيست.
با وجود اين نمايشنامههايي که نوشتيد، چرا کمتر از شما به عنوان نمايشنامهنويس ياد ميشود؟
همانطور که گفتم من نزديک پنج نمايشنامهام را انتشار دادهام، انجمن نمايش آنها را چاپ کردهاند: نيلبک و بهمن، پنجرهاي بر بادها، کولهبار، کنار شير آتشنشاني، بيخان و نان، چاپ شدهاند و سرودي کنار گودال، خندستان ماتميان، آدمها و مرزها، خواجگان شاهين - اژدها و افق در استانبول هم جملگي به صحنه رفتهاند؛ با اين همه، هنوز جامعه فرهنگي ايران از من بهعنوان نمايشنامهنويس ياد نميکند...؟ بايد درباره چراهايش بيشتر فکر کنم!
چطور با اين همه عشق و علاقهتان به تئاتر، هرگز فکر تجربهکردن کارگرداني يا بازيگري به سرتان نزد؟
من هميشه گفتهام: «هنر نمايش چراغ-آينهاي است با تبار دوگانه،١. نمايشنامه و ٢. نمايش. اين هنري که نه فقط خلاصه همه هنرها، بلکه خلاصه زندگي است.» اين درختِ دوتنه يک چراغ-آيينه است. و نمايشنامه تنه ادبي اين چراغ-آينه است. من درحاليکه بيشتر شاخههاي اين هنر را دستکم در سطح دانشگاهي تجربه کردهام، به ادبيات نمايشي و نمايشنامهکاري (دراماتورژي) روي آوردهام. چون من نهادي ادبي دارم. ادبيات هنري است که هستيمايهاش –ماتريالش- سخن است. و من هم عاشق سخنم و در خانوادهاي سخنور هم باليدهام و بار آمدهام. طبيعي و منطقي است که به نمايشنامه که بخش ادبي هنر نمايش است، عشق بيشتري داشته باشم.
چند هزار دانشجو طي اين سيوچند سال تربيت کردهايد. رابطهتان با دانشجويانتان را براي خود چطور تعريف کردهايد؟
من به دانشجويانم هميشه به چشم ولينعمت و کارفرما نگاه کردهام. موضوع پيچيدهتر است، من ميدانم اگر احترامي دارم و اگر حقوقي، اين احترام و حقوق بهخاطر حضور دانشجويان به من اعطاء شده است. گمان ميکنم همه استادها بايد چنين حس و حالي را داشته باشند. احترام به دانشجو به معناي پيروي از آنان و دانشجوسالاري نيست. هرگز. دانشجو براي يادگيري و آموختن سراغ استاد آمده و نه برعکس. مقصودم ايجاد جو صميميت و سهولت پرسش از استاد و در دسترسبودن او و پيروي از حقيقت و منطق است. و از همه مهمتر، پرهيز از خودبيني و خودمحوري و گندهدماغي و تفرعن و فخرفروشي است. اگر دانشجويان تواضع را در همه ابعادش از استادشان نياموزند، از چه کساني بياموزند؟ رفتار استاد، خواه و ناخواه، توسط شماري از دانشجويانش الگوبرداري ميشود.
و استادي که نخواهد توفان درو کند، نبايد باد بکارد. من حدود ٣٣ سال، هر سال بهطور متوسط هر سال يکصد دانشجوي جديد داشتهام، يعني بيش از سههزارو ٣٠٠ نفر را در درسهاي خود آموزش دادهام. به بيش از ٣٠٠ نفر، شگردها و شيوههاي پژوهش ياد دادهام و آنها پاياننامه خود را زير نظر من نوشتهاند و از اين رهگذر «پژوهشگري» آموختهاند. ارتباط و مناسبت شاگرد - استادي با بيش از سه هزار و سيصد دانشجو و شايد هم بيشتر. ممکن است از جنبه آماري هم که حساب کنيم، شايد به بروز رودرروييهاي حادثهانگيز و اصطکاکهاي ناگوار و کنش واکنش ناجور بيانجامد. اما من هنوز از هيچ دانشجويي، به هيچ عنوان با کمترين بيادبي و بياحترامي مواجه نشدهام و هميشه از آنها، در بالاترين سطح، احترام و دوستي و محبت ديدهام. البته در بسياري از مواقع، بعضي از دانشجويانم با بعضي از نظريات من، به صراحت و گاهي با صداي بلند مخالفت کردهاند.
در چنين مواردي که خيليخيلي هم اتفاق افتاده، به استقبال نظريات مخالف آنها رفتهام و با دقت به آنها گوش دادهام تا ريشههاي عدم تفاهم و توافق را پيدا کنم. در دنياي بدون مخالف و رقيب نميتوان زندگي کرد، مگر آنکه آدم در گورستان زندگي کند. معلم وقتي با مخالفت يا به چالش کشيدهشدن مواجه ميشود، احساس زندهبودن ميکند و اينکه بيشتر بايد مطالعه کند. اصلا در هنر و ادبيات حقيقت مسئلهاي است که از اصطکاک افکار مختلف روشن ميشود. هر انساني حق دارد نظر ديگران را بپذيرد و نظر خودش را مطرح کند. در دانشگاه آزادي بيان عقايد به اوج خود ميرسد.
مهم اين است که استاد و دانشجو هر دو بخواهند به واقعيتها پي ببرند. در مجموع خدا را شکر ميکنم که رابطه و مناسبت من با دانشجويانم، با استثناي بسياربسيار نادر و ناچيزي، به اصطلاح «راضيه مرضيه» بوده است. هم من از آنها راضي بودهام و هم آنها از من. خدا را شکر ميکنم که در اين ٣٣ سال معلمي و در کلاسهايي که با سههزارو ٣٠٠ دانشجو داشتهام و با سههزارو ٣٠٠ صورت و سيرت روبهرو شدهام، هنوز حتي يک مورد هم بيلطفي و بياحترامي از يکي از آنها هم نديدهام! هر وقت هم حس کردهام به هر دليلي، ميزان مشارکت و حضور دانشجويان در کلاس من يا انجام پژوهشنامه آن، مطلوب نبوده و کاري در جهت بهبود آن نميتوانم ان١٢,١جام دهم، هرگز خودم را به کلاس تحميل نکردهام. از تدريس در آن کلاس خودداري کردهام که راه براي مدرسان ديگري که بهتر و بيشتر و روانتر از من، به نيازهاي آن کلاس پاسخ ميدهند، باز شود. هدف اين است که دانشجويان - البته دانشجويان واقعي - به دانايي برسند. افتخار ميکنم که بيش از سههزارو ٣٠٠ دانشجو، بخوانيد فرزند، داشتهام. شماري از آنها حتي بيشتر از فرزند به من محبت نمودهاند و مينمايند؛ «برادر بزرگي» يا «پدري» ميکنند! خيلي خوب است آدم فرزندهايي داشته باشد که زحمت بزرگشدنشان را پدرانشان کشيده باشند و محبتشان نصيب ما شود! به اين ميگويند دولت بيخونِ دل.
اصغر فرهادي کارگردان و فيلمنامهنويس مطرح سينماي ايران در مصاحبهاي گفته بود هيچوقت شما را بهعنوان استادش فراموش نميکند. از دوران دانشجويي او و حضورش بر سر کلاسهايتان در دانشكده هنرهاي زيبا چه خاطرهاي داريد؟
آقاي اصغر فرهادي دانشجويي زيرک، ريزبين و نکتهسنج بود. چشمهايي نافذ و باهوش و پرسشگر داشت. بسيار باادب و فروتن بود و هنوز هم هست. البته من دلم ميخواست او اين جايگاهي که در سينما به دست آورده در تئاتر کسب کرده و به اصطلاح اين گل را به سر تئاتر زده بود. اما او علاقه و استعداد فراواني به سينما داشت. خيال ميکنم «سينماييبودن» هم، نشانهاي از آيندهنگري و هوش او بود. او را از حدود سال ١٣٧٠ که جواني از اصفهان بود ميشناختم. «پريسا بختآور» که بعدا همسرش شد هم دانشجوي من بود و يادم هست فرهادي نمايشنامه «ماشيننشينها» را در دوران دانشجويي نوشت و کارگرداني کرد که خانم بختآور هم در آن نقشآفريني ميکردند. سالهاي ١٣٧٠ تا ١٣٧٥ دوره خوبي بود. دانشجويان با استعداد و تلاشگري داشت. نمونهوار خانم نغمه ثميني هم گمان ميکنم همکلاس آقاي اصغر فرهادي بودند. به هر حال، من به همه دانشجويانم که عشق به انسانيت و عشق به هنر داشتهاند و تلاش هم کردهاند و با شرافت زيستهاند افتخار ميکنم و اميدوارم روزي شاهد باشم تا اصغر فرهادي همانطور که براي فيلمنامهنويسي جايزههاي جهاني گرفته، در نمايشنامهنويسي نيز جايزهاي جهاني را نصيب خود کند.
تماشاخانه ايرانشهر، چند سال پيش يکي از سالنهاي تئاترش را به نام شما کرد. چطور اين اتفاق افتاد؟ آيا با کسب اجازه از شما بود و شما در جريان ساخت و شکلگيري اين سالن بوديد؟
در زماني که اين نامگذاري صورت گرفت من در فرانسه بودم و دانشجويان سابق که به من علاقه بسياري داشتند، همفکر و همداستان شدند که اين کار را انجام دهند. وقتي به من خبر دادند، يکه خوردم چون اين اولين بار در ايران بود که نام يک مدرس دانشگاهي بر تماشاخانهاي گذاشته ميشد!
آيا هرگز مديران ايرانشهر تصميم نداشتند تنديسي از شما براي نصب در کنار اين سالن بسازند؟ چون سالن مقابل که به نام استاد سمندريان است به تنديسي از ايشان مزين شده... .
به من گفتند خيال دارند تنديسي از من درست کنند و کنار در ورودي تماشاخانه بگذارند. حتي قرار شد آقاي رامين اعتماديبزرگ مجسمه بسازند و قالبگيري هم انجام شد اما مديريت ايرانشهر تغيير پيدا کرد و مجيد سرسنگي از آنجا رفت و شايد «کشتبان را سياستي دگر آمد!» حتي آقاي مهندس مهدي شفيعي از دانشجويان سابقم قرار گذاشت که يک تالار مطالعه را مخصوص کتابهايي که من وقف ميکنم، تعيين کنند.
منبع: خبرگزاری آریا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.aryanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «خبرگزاری آریا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۱۸۳۷۲۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
پای «توقف اتانازی» به رادیو نمایش باز شد
به گزارش گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، نمایش کمدی-درام «توقف اتانازی» به نویسندگی و کارگردانی محمدرضا عطاییفر، از ۲۳ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۲۰ در تالار چهارسو مجموعه تئاتر شهر روی صحنه رفته است.
محمدرضا عطاییفر کارگردان نمایش به همراه حسین کشفیاصل و آناهید ادبی بازیگران کمدی-درام «توقف اتانازی» عصر روز گذشته (پنجشنبه ۶ اردیبهشت) از سالن انتظار تالار اصلی مجموعه تئاترشهر مهمان برنامه رادیویی «تئاترشهر» شبکه رادیویی نمایش بودند.
این هنرمندان در تازهترین برنامه رادیویی «تئاترشهر» ضمن معرفی بیشتر نمایش کمدی-درام «توقف اتانازی» به پرسشهای مخاطبان و مجری برنامه درباره دیگر جزییات این تئاتر پاسخ دادند.
یعقوب صباحی، حسین کشفیاصل، علی خازنی، سامان تیرانداز، آناهید ادبی، علی حیدری، محمد مغانی، محمدرضا معصومی، سارا واحدنوعی، سهراب گلدره، علیرضا عرب، فاطمه ساکتی، پیام شیخ نوازجاهد و امیرحسین امیری، بازیگرانی هستند که در این نمایش حضور دارند.
«توقف اتانازی»، یک کمدی-درام است که زندگی پنج نفر با مرگ را در صحنه تئاتر به تصویر میکشد.
برنامه رادیویی «تئاترشهر» به تهیهکنندگی و سردبیری علی بهرامی روزهای پنجشنبه هر هفته به صورت زنده و مستقیم از ساعت ۱۷ تا ۱۸ بعداز ظهر از سالن انتظار تالار اصلی مجموعه تئاتر شهر راهی آنتن شبکه رادیویی نمایش میشود.
علاقهمندان برای تهیه بلیت این اثر نمایشی میتوانند به سایت تیوال و گیشه تئاتر مراجعه کنند.
انتهای پیام/